داستان کوتاه - رئیس جمهور متهم است !
سلام ....
رییس جمهور متهم است!
توحید عزیزی
چهار قتل در عرض سه هفته اتفاق افتاد و هر چهار مقتول نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری یک سال قبل بودند. البته هیچ کدام مقام یا مسؤولیت درخور توجهی نداشتند ولی آن قدر معروف بودند که موضوع بحث اکثر مردم و صفحهی اول همهی روزنامهها را به خود اختصاص دهند.
اولین قتل را هر کسی به زعم خود تعبیر میکرد ولی هنگامی که پس از دو روز قتل دوم و ده روز بعد قتل سوم و هیجده روز بعد قتل چهارم با روش مشابه به وقوع پیوست، اکثر تحلیلگران این جنایات را تسویه حسابی سیاسی نامیدند و متعاقب آن گروههای و احزاب سیاسی همدیگر را متهم میکردند و گاهی حکومت را در این امر دخیل میدانستند؛ بازار کذب و تکذیب گرم بود. در این میان رئیس جمهور طی چند سخنرانی قراء قول داده بود که قاتل یا قاتلین را دستگیر و به سزای اعمالشان برساند. اما عملاً به جز توبیخ نیروهای امنیتی کار دیگری نمیکرد! او ـ علی رغم اینکه واقعاً در این قتلها دست نداشت ـ از قاتل مجهول الهویه متشکر بود! چون با کنار رفتن مدعیان، میتوانست در انتخابات دورة بعدی نیز پیروز شود و این، یک موفقیت بزرگ بود.
شب به نیمه نزدیک میشد و رئیس جمهور بعد از دیدار با مسؤولان امنیتی ـ در مورد قتلهای اخیر ـ و توبیخ آنها، به دفتر ریاست جمهوری بازگشت تا وسایلش را بردارد و راهی خانه شود. با ذهنیات شلوغی که داشت، قفل در را چرخاند و در را باز کرد. هنگامی که داخل دفتر شد و میخواست چراغ را روشن کند، صدای محکم و خشنی گفت: «چراغ را روشن نکن!» رئیس جمهور در چهارچوب در خشک شد. چه کسی در اتاق بود؟ همان صدا فرصت فکر کردن را از او گرفت: «در را آرام ببند و الا شلیک میکنم!» یک لحظه به ذهنش خطور کرد که پا به فرار بگذارد. اما او آن قدر چابک نبود تا به موقع از تیررس مرد غریبه خارج شود. با خود اندیشید که شاید این غریبه یک باجگیر عامی است، و الا تا به حال شلیک کرده بود. به ناچار در را آرام بست و پشت به آن ایستاد. جایگاه مرد را شناسایی کرده بود: کنار جالباسی، نزدیک دیوار غربی؛ با چشمهایی که در تاریکی می درخشید و در ضمن نشان دهندهی قد نسبتاً بلند مرد بود. وقتی چشمهای رئیس جمهور به تاریکی عادت کرد، سلاح کمری را که مرد تقریباً در جلوی شکمش و رو به او نشانه گرفته بود، دید. فاصلهی آنها به بیش از پانزده پا (فوت) میرسید و لذا هیچ عملی از طرف رئیس جمهور عاقلانه نبود. گو اینکه با توجه به قد مرد غریبه، بعید بود که از او قویتر باشد.
سعی کرد درسهایی را که بیش از بیست سال پیش در دانشگاه خوانده بود، به یاد آورد. دو واحد روانشناسی ممکن بود در این موقعیت خیلی کمک کند. ولی کوشش بیهودهای بود، چون هیچ چیز به یادش نیامد. با این حال باید چیزی میگفت. سعی کرد خود را آرام جلوه دهد: «بهتر نیست در روشنایی با هم صحبت کنیم؟» مرد غریبه ـ که هنوز قیافهاش را نشان نداده بود و قصد این کار را هم نداشت ـ به سردی گفت: «نه، من احمق نیستم!» رئیس جمهور نتوانست رابطهی حماقت و روشنایی را پیدا کند ولی دومرتبه سعی کرد: «خب، من منتظرم. چه میخواهید؟»
ـ جانت را!
جواب ناامید کنندهای بود. با این حال رئیس جمهور بالاخره متوجه لهجهی غریب مرد شد. لهجهای که نفهمید متعلق به کدام شهر است. باید به مکالمه ادامه می داد: «و... و... ولی...» مرد غریبه، عجولانه گفت: «بله می دونم. چهار نفر قبلی هم می خواستند بدونند چرا کشته می شن! برای تو هم میگم...»
رئیس جمهور متوجه شد با همان قاتلی روبروست که تا لحظاتی قبل دوستش داشت! او بعد از مدتها به خدا و مسیح (ع) و مریم مقدس (ع) متوسل شد که صحبتهای مرد به درازا بکشد. چون در این صورت رانندهاش نگران میشد و کاری میکرد. به خاطر این افکار متوجه صحبتهای مرد غریبه نشد.
«...یادت میآد؟ دویست و پنجاه میلیون تا! دویست و پنجا میلیون تا خسارت داشت.»
با دستپاچگی گفت: «ببخشید، متوجه نشدم!» مرد غریبه با بی حوصلگی و عصبانیت گفت: «اه، گوسفندها از تو بیشتر میفهمن!» رئیس جمهور به شدت جا خورد! بیشتر از یک سال بود که هیچ کس جز زنش با این لحن مقابلش صحبت نکرده بود! مرد ادامه داد: «سیل، یک سال پیش، در ایالت شرقی. یاد آمد؟» و رئیس جمهور به خاطر آورد. چند روز مانده بود به انتخابات، سیل عظیمی ایالت شرقی را تا هفتاد و پنج درصد تخریب کرد. ناگهان متوجه شد که لهجهی مرد غریبه مربوط به همان ایالت است. مرد غریبه مثل اینکه به آخر داستان نزدیک شده باشد، نفس عمیقی کشید و آرام گفت: «گفتم که، دویست و پنجاه میلیون خسارت داشت و شماها به جای کمک به ما، پولهایتان را فقط خرج تبلیغات کردید تا انتخاب شوید.» لحن مرد ناگهان خشن شد: «همتون آشغالید! کثافتید! صد و پنجاه میلیون خرج تبلیغات شما چهارتا بود. در حالی که می تونستید با این مقدار پول، جون خیلی ها رو نجات بدید. اونها... اونها هنوز زنده بودند، ولی کمک نرسید و... و...» مشخص نبود که مرد غریبه توبیخ می کند یا التماس: «میشد با کمی امکانات زنده نگهشون داشت، می شد...»
اولین سؤالی که به ذهن رئیس جمهور رسید، منبع اطلاعاتی مرد بود. از کجا تمام این ارقام را میدانست؟ جرقهای ناگهانی در آشفتگی ذهنش، مقالهای را که یکی از روزنامهها، ماه قبل چاپ کرده بود، به یادش آورد. بله، تمام گفتههای مرد با مطلب آن مقاله مطابقت میکرد. البته نویسندهی آن مقاله، یک هفته بعد، در دادگاه مطبوعات ـ که با نفوذ رئیس جمهور تشکیل شده بود ـ گناهکار شناخته شد و به عنوان روزنامهنگار نامطلوب تا نه ماه از نگارش محروم شد. اما هیچ کس فکر نمی کرد آن مقالهی لعنتی موجب چهار قتل شود و شاید هم پنج قتل!
رئیس جمهور فهمید با قاتلی دیوانه روبروست. قاتلی که احتمالاً به خاطر مرگ نزدیکانش دیوانه شده بود. فکر کرد بهتر است زودتر فرار کند اما در بسته بود و او هرگز سرعت عمل این کار را نداشت. اگر میتوانست به تلفن برسد، شاید ... البته رئیس دفترش و هیچ کدام از منشیها و دیگر کارکنان در آن وقت شب آنجا نبودند. تنها امید او مأموران حفاظتی داخل ساختمان و رانندهاش بود. در دل به راننده نفرین فرستاد که چرا به سراغش نمیآید؛ و بعد به مأموارن حفاظتی که چگونه گذاشتهاند این دیوانه وارد دفترش شود. خودش هم داشت دیوانه می شد. با التماس گفت: «خوب، خوب من هیچ، حالا ده میلیون کردیت* را برای باز سازی ایالت شرقی اختصاص میدهم. باید آنجا را بهتر از اینها ساخت. چی؟ کم است؟ خیلی خوب. بیست میلیون کردیت. خوب است؟ ها؟ باشد، پنجاه میلیون کردیت! ولی برای بیشتر از آن باید از پارلمان اجازه بگیرم. من، من حاضرم آنجا همه چیز بسازم، هر چیز که تو بخواهی...»
صدای زنگ تلفن صحبتهای رئیس جمهور را قطع کرد. مرد غریبه ناگهان گردنش را به طرف تلفن که روی میز قرار داشت چرخاند. سفیدی چشمانش گشادتر شده بود. روزنهی امیدی بود. رئیس جمهور باز هم به یاد مسیح افتاد. با خودش گفت: «اگر از این ماجرا جان سالم به در ببرم، ساختمان نیمه تمام کلیسای بزرگ پایتخت را تا پایان امسال خواهم ساخت.»
مرد با احتیاط عقب رفت و گفت: «اگر حرف اضافه بزنی، با یک گلوله خلاصت می کنم، فهمیدی؟»
و با حرکت سر و گردن به رئیس جمهور فهماند که گوشی را بردارد. کسی از پشت خط گفت:
ـ آه! جناب رئیس جمهور. شما هنوز آنجا هستید؟
ـ بله، شما؟
ـ بنده؟ بنده رئیس نیروهای امنیتی پایتخت هستم، قربان. با کمال مسرت باید به اطلاع جنابعالی برسانم که همه چیز تحت کنترل ما است!
رئیس جمهور احساس غیرقابل توصیفی داشت. با احتیاط گردنش را چرخاند و از پنجره بیرون را نگاه کرد. به نظرش رسید گربهای روی ساختمان جلویی حرکت میکند. گفت: «پس... پس شما همه چیز را تحت کنترل دارید؟»
ـ بله قربان. جای هیچ نگرانی نیست. ما قاتل را دستگیر کردهایم و او به هر چهار قتل اعتراف کرده است. منتظر دستورات جنابعالی هستیم.
نوشته شده توسط : جشن کتاب تهران