سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه - رئیس جمهور متهم است !

یکشنبه 85 آذر 19 ساعت 10:18 صبح

سلام ....

رییس جمهور متهم است!
توحید عزیزی

چهار قتل در عرض سه هفته اتفاق افتاد و هر چهار مقتول نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری یک ‏سال قبل بودند. البته هیچ کدام مقام یا مسؤولیت درخور توجهی نداشتند ولی آن قدر معروف بودند که ‏موضوع بحث اکثر مردم و صفحه‌ی اول همه‌ی روزنامه‌ها را به خود اختصاص دهند.‏
اولین قتل را هر کسی به زعم خود تعبیر می‌کرد ولی هنگامی که پس از دو روز قتل دوم و ده روز بعد ‏قتل سوم و هیجده روز بعد قتل چهارم با روش مشابه به وقوع پیوست، اکثر تحلیلگران این جنایات را ‏تسویه حسابی سیاسی نامیدند و متعاقب آن گروه‌های و احزاب سیاسی همدیگر را متهم می‌کردند و گاهی ‏حکومت را در این امر دخیل می‌دانستند؛ بازار کذب و تکذیب گرم بود. در این میان رئیس جمهور طی چند ‏سخنرانی قراء قول داده بود که قاتل یا قاتلین را دستگیر و به سزای اعمالشان برساند. اما عملاً به جز ‏توبیخ نیروهای امنیتی کار دیگری نمی‌کرد! او ـ علی رغم اینکه واقعاً در این قتل‌ها دست نداشت ـ از قاتل ‏مجهول الهویه متشکر بود! چون با کنار رفتن مدعیان، می‌توانست در انتخابات دورة بعدی نیز پیروز شود ‏و این، یک موفقیت بزرگ بود.‏
شب به نیمه نزدیک می‌شد و رئیس جمهور بعد از دیدار با مسؤولان امنیتی ـ در مورد قتل‌های اخیر ـ ‏و توبیخ آنها، به دفتر ریاست جمهوری بازگشت تا وسایلش را بردارد و راهی خانه شود. با ذهنیات ‏شلوغی که داشت، قفل در را چرخاند و در را باز کرد. هنگامی که داخل دفتر شد و می‌خواست چراغ را ‏روشن کند، صدای محکم و خشنی گفت: «چراغ را روشن نکن!» رئیس جمهور در چهارچوب در خشک شد. ‏چه کسی در اتاق بود؟ همان صدا فرصت فکر کردن را از او گرفت: «در را آرام ببند و الا شلیک می‌کنم!» ‏یک لحظه به ذهنش خطور کرد که پا به فرار بگذارد. اما او آن قدر چابک نبود تا به موقع از تیررس مرد ‏غریبه خارج شود. با خود اندیشید که شاید این غریبه یک باجگیر عامی است، و الا تا به حال شلیک کرده ‏بود. به ناچار در را آرام بست و پشت به آن ایستاد. جایگاه مرد را شناسایی کرده بود: کنار جالباسی، ‏نزدیک دیوار غربی؛ با چشم‌هایی که در تاریکی می درخشید و در ضمن نشان دهنده‌ی قد نسبتاً بلند مرد ‏بود. وقتی چشم‌های رئیس جمهور به تاریکی عادت کرد، سلاح کمری را که مرد تقریباً در جلوی شکمش و ‏رو به او نشانه گرفته بود، دید. فاصله‌ی آنها به بیش از پانزده پا (فوت) می‌رسید و لذا هیچ عملی از طرف ‏رئیس جمهور عاقلانه نبود. گو اینکه با توجه به قد مرد غریبه، بعید بود که از او قوی‌تر باشد.‏
سعی کرد درس‌هایی را که بیش از بیست سال پیش در دانشگاه خوانده بود، به یاد آورد. دو واحد ‏روان‌شناسی ممکن بود در این موقعیت خیلی کمک کند. ولی کوشش بیهوده‌ای بود، چون هیچ چیز به یادش ‏نیامد. با این حال باید چیزی می‌گفت. سعی کرد خود را آرام جلوه دهد: «بهتر نیست در روشنایی با هم ‏صحبت کنیم؟» مرد غریبه ـ که هنوز قیافه‌اش را نشان نداده بود و قصد این کار را هم نداشت ـ به سردی ‏گفت: «نه، من احمق نیستم!» رئیس جمهور نتوانست رابطه‌ی حماقت و روشنایی را پیدا کند ولی دومرتبه ‏سعی کرد: «خب، من منتظرم. چه می‌خواهید؟»‏
ـ جانت را!‏
جواب ناامید کننده‌ای بود. با این حال رئیس جمهور بالاخره متوجه لهجه‌ی غریب مرد شد. لهجه‌ای که ‏نفهمید متعلق به کدام شهر است. باید به مکالمه ادامه می داد: «و... و... ولی...» مرد غریبه، عجولانه گفت: ‏‏«بله می دونم. چهار نفر قبلی هم می خواستند بدونند چرا کشته می شن! برای تو هم می‌گم...»‏
رئیس جمهور متوجه شد با همان قاتلی روبروست که تا لحظاتی قبل دوستش داشت! او بعد از مدت‌ها ‏به خدا و مسیح (ع) و مریم مقدس (ع) متوسل شد که صحبت‌های مرد به درازا بکشد. چون در این صورت ‏راننده‌اش نگران می‌شد و کاری می‌کرد. به خاطر این افکار متوجه صحبت‌های مرد غریبه نشد.‏
‏«...یادت می‌آد؟ دویست و پنجاه میلیون تا! دویست و پنجا میلیون تا خسارت داشت.»‏
با دستپاچگی گفت: «ببخشید، متوجه نشدم!» مرد غریبه با بی حوصلگی و عصبانیت گفت: «اه، ‏گوسفندها از تو بیشتر می‌فهمن!» رئیس جمهور به شدت جا خورد! بیشتر از یک سال بود که هیچ کس جز ‏زنش با این لحن مقابلش صحبت نکرده بود! مرد ادامه داد: «سیل، یک سال پیش، در ایالت شرقی. یاد آمد؟» ‏و رئیس جمهور به خاطر آورد. چند روز مانده بود به انتخابات، سیل عظیمی ایالت شرقی را تا هفتاد و پنج ‏درصد تخریب کرد. ناگهان متوجه شد که لهجه‌ی مرد غریبه مربوط به همان ایالت است. مرد غریبه مثل ‏اینکه به آخر داستان نزدیک شده باشد، نفس عمیقی کشید و آرام گفت: «گفتم که، دویست و پنجاه میلیون ‏خسارت داشت و شماها به جای کمک به ما، پولهایتان را فقط خرج تبلیغات کردید تا انتخاب شوید.» لحن ‏مرد ناگهان خشن شد: «همتون آشغالید! کثافتید! صد و پنجاه میلیون خرج تبلیغات شما چهارتا بود. در ‏حالی که می تونستید با این مقدار پول، جون خیلی ها رو نجات بدید. اونها... اونها هنوز زنده بودند، ولی ‏کمک نرسید و... و...» مشخص نبود که مرد غریبه توبیخ می کند یا التماس: «می‌شد با کمی امکانات زنده ‏نگهشون داشت، می شد...»‏
اولین سؤالی که به ذهن رئیس جمهور رسید، منبع اطلاعاتی مرد بود. از کجا تمام این ارقام را ‏می‌دانست؟ جرقه‌ای ناگهانی در آشفتگی ذهنش، مقاله‌ای را که یکی از روزنامه‌ها، ماه قبل چاپ کرده بود، ‏به یادش آورد. بله، تمام گفته‌های مرد با مطلب آن مقاله مطابقت می‌کرد. البته نویسنده‌ی آن مقاله، یک هفته ‏بعد، در دادگاه مطبوعات ـ که با نفوذ رئیس جمهور تشکیل شده بود ـ گناهکار شناخته شد و به عنوان ‏روزنامه‌نگار نامطلوب تا نه ماه از نگارش محروم شد. اما هیچ کس فکر نمی کرد آن مقاله‌ی لعنتی موجب ‏چهار قتل شود و شاید هم پنج قتل!‏
رئیس جمهور فهمید با قاتلی دیوانه روبروست. قاتلی که احتمالاً به خاطر مرگ نزدیکانش دیوانه شده ‏بود. فکر کرد بهتر است زودتر فرار کند اما در بسته بود و او هرگز سرعت عمل این کار را نداشت. اگر ‏می‌توانست به تلفن برسد، شاید ... البته رئیس دفترش و هیچ کدام از منشی‌ها و دیگر کارکنان در آن وقت ‏شب آنجا نبودند. تنها امید او مأموران حفاظتی داخل ساختمان و راننده‌اش بود. در دل به راننده نفرین ‏فرستاد که چرا به سراغش نمی‌آید؛ و بعد به مأموارن حفاظتی که چگونه گذاشته‌اند این دیوانه وارد دفترش ‏شود. خودش هم داشت دیوانه می شد. با التماس گفت: «خوب، خوب من هیچ، حالا ده میلیون کردیت‏*‏ را ‏برای باز سازی ایالت شرقی اختصاص می‌دهم. باید آنجا را بهتر از اینها ساخت. چی؟ کم است؟ خیلی ‏خوب. بیست میلیون کردیت. خوب است؟ ها؟ باشد، پنجاه میلیون کردیت! ولی برای بیشتر از آن باید از ‏پارلمان اجازه بگیرم. من، من حاضرم آنجا همه چیز بسازم، هر چیز که تو بخواهی...»‏
صدای زنگ تلفن صحبت‌های رئیس جمهور را قطع کرد. مرد غریبه ناگهان گردنش را به طرف تلفن که ‏روی میز قرار داشت چرخاند. سفیدی چشمانش گشادتر شده بود. روزنه‌ی امیدی بود. رئیس جمهور باز ‏هم به یاد مسیح افتاد. با خودش گفت: «اگر از این ماجرا جان سالم به در ببرم، ساختمان نیمه تمام کلیسای ‏بزرگ پایتخت را تا پایان امسال خواهم ساخت.»‏
مرد با احتیاط عقب رفت و گفت: «اگر حرف اضافه بزنی، با یک گلوله خلاصت می کنم، فهمیدی؟»‏
و با حرکت سر و گردن به رئیس جمهور فهماند که گوشی را بردارد. کسی از پشت خط گفت: ‏
ـ آه! جناب رئیس جمهور. شما هنوز آنجا هستید؟
ـ بله، شما؟
ـ بنده؟ بنده رئیس نیروهای امنیتی پایتخت هستم، قربان. با کمال مسرت باید به اطلاع جنابعالی برسانم که ‏همه چیز تحت کنترل ما است!‏
رئیس جمهور احساس غیرقابل توصیفی داشت. با احتیاط گردنش را چرخاند و از پنجره بیرون را نگاه ‏کرد. به نظرش رسید گربه‌ای روی ساختمان جلویی حرکت می‌کند. گفت: «پس... پس شما همه چیز را تحت ‏کنترل دارید؟»‏
ـ بله قربان. جای هیچ نگرانی نیست. ما قاتل را دستگیر کرده‌ایم و او به هر چهار قتل اعتراف کرده ‏است. منتظر دستورات جنابعالی هستیم.‏


نوشته شده توسط : جشن کتاب تهران

نظرات دیگران [ نظر]