سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه - خداکند به ما حمله نکنند!

یکشنبه 85 آذر 19 ساعت 10:22 صبح

سلام ....

خدا کند به ما حمله نکنند!
توحید عزیزی

دانشجوی پزشکی دانشگاه شهید بهشتی-ورودی ٧٦

یکی از خصوصیات اورژانس بیمارستان اختر این است که خلوت بودن برایش بی معنی است. همیشه، به ویژه شب‌ها و نیمه‌شب‌ها، شلوغ است و بیماران با مشکلات مختلف (و غالباً اعصاب مگسی!) در اتاقی که استانداردهای یک اورژانس را ندارد، منتظر هستند. آن شب گرم شهریوری نیز پیرو همین شرایط بود. از بس Ankle torsion (پیچش مچ پا) و زانو درد دیده بودم، خسته شده بودم. آنقدر بیمار زیاد بود که در اتاق 4 در 10 متری اورژانس جا نمی‌شدند و مجبور بودم از بعضی بخواهم که تا آمدن رزیدنت، عکس رادیوگرافی را مانند نامه‌ی اعمال سیاهی در دست بگیرند و بیرون اورژانس، روی نیمکت‌های سفت چوبی، بنشینند.
در این شلوغی، و در شرایطی که نمی‌دانستم باید برای گرفتن آتل پای پیرزنی که دچار سقوط شده بود به اتاق گچ بروم یا دستور رادیوگرافی پسر جوانی را ـ که در عصبانیت بر دیوار مشت کوفته بود ـ بنویسم یا نسخه‌ی مردی را ـ که در کارگاه انگشت سبابه‌ی دستش را بریده بود ـ کامل کنم، دختری لنگ لنگان به سمت میزم آمد و در کنارش دو پسر به مثابه‌ی بادیگاردهایی که مطمئن هستند در منطقه‌ی امن قرار دارند، قدم می‌زدند. دختر، اگر آرایشش را پاک می‌کرد، 20 سال هم سن نداشت و پسرها نیز کم و بیش همین و صورت‌هایشان پر از خنده. در دل گفتم: «شماها دیگر چه مرگتان است؟!» و از این طرز تفکر خجل هم نشدم! خودم و نگاهم را جمع کردم. پرونده‌ها و نسخه‌های روی میز پزشک را سر و سامان دادم و کار بیمارانی را که هر کدام منتظر چیزی بودند، انجام دادم. دختر و پسر دیگری ایضاً با همان شرایط قبلی پرونده به دست آمدند و به جمعی که گفتم پیوستند. موبایلم را از جیب در آوردم و به صفحه‌اش نگاه کرد: چیزی به نیمه شب نمانده بود و من می‌ترسیدم باز هم نمازم قضا شود. نفس عمیقی از خستگی کشیدم و رو به پنج نفرشان، بدون اینکه مخاطب خاصی داشته باشم، پرسیدم: «مشکل چیست؟»
چیزی نبود! پنج نفری به شبگردی رفته بودند که پای خانم محترم روی پل جوی آب پیچ خورده بود. روی تخت اورژانس معاینه‌اش کردم. به نظر نمی‌آمد مشکل خاصی باشد. به هر حال از لحاظ قانونی باید رادیوگرافی مچ پا انجام می‌شد. پرسیدم: «ازدواج کرده‌اید؟» با یک حالتی (که یعنی برو ته صف عاشقای من واستا!) به من خیره شد، بی حوصله ادامه دادم: «باردار که نیستید؟» فکر کنم دو زاریش افتاد، گفت: «نه بابا!» دستور رادیگرافی را نوشتم: Please, X-ray radiography: Rt. Ankle AP, Lat
آنها که رفتند عکس بگیرند، کارها را سپردم به انترن دیگر و برای نماز رفتم. در کشیک‌های بیمارستان اختر دو انترن بیمارستان می‌مانند و وقتی اورژانس شلوغ است، این دو هم کفایت نمی‌کنند. انترن دیگر خانم بود و شاید نصف وزن مرا داشت و پس از 16 ساعت کار، خسته می‌نمود. فقط برای اینکه نمازم را نخوانده بودم، جرأت کردم تنها بگذارمش.
هنگامی که برگشتم، اورژانس هنوز شلوغ بود، انترن خانم پشت میز بود و نسخه می‌نوشت. رزیدنت هم آمده بود و رادیوگرافی‌ها را می‌دید و اوردر (Order) می‌فرمود! مشغول شدم و چندی بعد، اکیپ 5 نفره‌ی شبگردان تشریف آوردند! دختر در یکی از استیشن‌های اورژانس روی تخت نشست و ابروهایش همچنان در هم گره بود. هنگامی که رادیوگرافی را به سمت یکی از مهتابی‌های سقف گرفته بودم، پسرها دورم جمع شدند. شوخی می‌کردند و خنده از صورتشان محو نمی‌شد. استخوان‌های تیبیا و فیبولا را زیر نظر گرفتم و مالئول‌ها را چک کردم. واضح بود که شکستگی ندارد.
افسوس خوردم و چون به افسوس خوردن عادت داشتم، چهره و صدایم تغییری نکرد. یکیشان پرسید: «باید قطع شود آقای دکتر؟» و با هم خندیدند. گفتم: «خدا کند آمریکا به ما حمله نکند!» سنگینی نگاه‌های متعجبشان را بر خودم حس کردم. همان طور که عکس را در پوشه‌اش می‌گذاشتم ادامه دادم: «و الا با این نیروی جوان، مقاوم، و شجاع، نتیجه‌ی جنگ از قبل معلوم است!» و اگر چه آنها فکر کردند منظورم آن دختر است و خندیدند، اما منظورم همه‌ی ما بود! چون در معاینه اظهار درد هنگام حرکت داشت، برایش آتل کوتاه پا (Short leg splint) گرفتم.


نوشته شده توسط : جشن کتاب تهران

نظرات دیگران [ نظر]